زندگینامه یه دختر عاشق فصل اول

ساخت وبلاگ
Heart 

این داستان از زبان یک نفر به طور واقعی نوشه شده است .تقدیم به کسانی که امروز در جای دیروز من هستند کسانی که به نوعی اشتباه من را تکرار میکنند سرنوشتم را به دست قلم میدهم تادیگر هیچ دختری اشتباه مرا تکرار نکند امروز که قلم به دست گرفتم 23سال دارم ..........  از روزی که وارد دوره دبستان شدم مدام بابهانه های مختلف باعث عذاب خوانواده ام می شدم به طوری که در سال تحصیلی 75-74که اول دبستان بودم به بهانه های مختلف از مدرسه فرار میکردم ومیرفتم خونه یکسال به همین منوال گذشت ومن به خاطر غیبت های متعدد مجبور شدم که کلاس اول را دوباره بخوانم ودر حالی که باید میرفتم کلاس دوم باز به کلاس اول رفتم بااین تفاوت که چون ضریب هوشیم بالای 135هست اینبار شاگرد ممتاز مدرسه شدم از اون به بعد بازیگوشی روگذاشتم کنار به درسهام چسبیدم وهرسال شاگرد ممتاز شدم فقط یه مشکل داشتم اونم این بودکه اخلاقم پسرونه بود به طوری که تعصب خاصی روی خواهر ودخترهای فامیل داشتم واگر پسری نگاه بد به من و انها می کرد پدرشون رو در میاوردم طوری که دیگه چشم بد به ناموس کسی نداشته باشن.اما از سال 1384عشق پا به زندگی من گذاشت ومن که عاشق پسر دایی مادرم شده بودم 180 درجه با گذشته ام فرق کردم به بهانه های مختلف براش هدیه می خریدم 3سال گذشت دیگه تقریبا همه فامیل فهمیده بودن من وپسردایی مادرم عاشق هم شدیم.من حاضر بودم برای اون هرکاری بکنم ازپدرم خواستم براش کار درست کنه .بااینکه هیچکس حاضر نبود باهاش ازدواج کنه ولی من همه جوره دوستش داشتم پسر دایی مادرم فقط زیبایی داشت واخلاق نداشت همیشه مشروب میخورد و باهمه دعوا می کرد خلاصه اون بعداز 3سال یک شب زنگ زد و گفت تو دختر زیبا .پاک ونجیبی هستی ولی من نمیتونم تورو خوشبخت کنم ایطوری شد که اون از زندگی من رفت بیرون ومن برای اینکه لج پسر دایی مادرم رو که 25سالش بود دربیارم بایک پسر مشهدی که اسمش حامد و دوست یکی از فامیلهای دورمون بود اشنا شدم 2ماه بعد وقتی به خواستگاری من اومد حتی اجازه ندادم خانواده ام در موردش تحقیق کنند وبه مادرم گفتم اگر تحقیق هم کنید وبگن حامد بده بازم باهاش ازدواج میکنم پدرم میگفت حامد مشکل روحی و روانی داره ومعتاده ولی من قبول نمی کردم به خاطر حامد ایینه اتاقم رو شکستم وبادست خونی از خونه فرار کردم.وباز هم به خاطر حامد وپسر دایی مادرم به خواستگارهای جور واجوری که برام می اومد جواب رد دادم ازجمله علی پسر یکی از اقوام دورمون که عاشق من بود ولی وقتی از من خواستگاری کرد بهش گفتم چون ازمن کوچکتری باهات ازدواج نمیکنم ودلش رو شکستم با این حال وقتی باحامد عقد کردم بازم امیدوار بود که شاید برگردم ولی وقتی مطمئن شده بود که دیگه برنمیگردم به خواهرم گفته بود که از خدا میخوام طلاق بگیره برگرده پیش من.نمی دونم ولی بعضی اوقات فکر می کنم نفرین علی گرفته و زندگی من اینطوری شده.خلاصه پدرم مجبور شد با ازدواج منو حامد موافقت کنه ولی به من و حامد گفت اگر قول بدین تا وقتی که سرخونه زندگیتون نرفتین به حرف من گوش بدین و مثل ادم زندگی کنید و پل های پشت سرتون رو خراب نکنید 50 میلیون بهتون میدم .یک خونه بهتون میدم ویک مغازه هم میدم که برای خودتون کار کنیدوخودم توی بهترین تالار کرج براتون عروسی می گیرم .شاید باورتون نشه ولی در عرض 2هفته من و حامد عقد کردیم و قرار شد تا وقتی که رسما زندگی خود را اغاز نکردیم من در خانه پدرم بمانم ولی حامد و خانواده اش گفتندکه مرا که حالا دیگر عروسشان شده بودم برای چند روز به مشهد ببرند باهزار جور مکافات خانواده ام رو راضی کردم به شرط اینکه بعد از 5 روز حامد من رو به کرج برگرداند. در راه خانواده حامد مدام میگفتند که من از همه عروس های فامیلشان زیباترم وحتی وقتی اقوام حامد من رو می دیدند به حامد میگفتند که چه زن قشنگی گرفتی موها وصورتش شبیه هندی هاهست ولی فقط روز اول خوب بود چون از دومین روز به بعد حامد شروع به کتک زدن من کردو به من وخانواده ام فحش میداد حتی دیگه اجازه نداد به کرج برگردم وصبح تا شب کتکم می زد وتهدیدم می کرد که من وخانواده ام رو می کشه بلاخره حامد بعد از 4ماه راضی شد که من رابرای دیدن خانواده ام .خواهرم که از هند برای مراسم ختم پدر بزرگم اومده بود و شرکت در مراسم ختم پدر بزرگم که فوت کرده بودبه کرج ببره وقتی به منزل پدرم رسیدم حامد من رو در طبقه اول خونه پدرم که تا وقتی مجرد بودم برای من بود کتکم زد ومبل های خانه را به طرفم پرت کرد که من هم دیگه طاقت نیاوردم وبه طبقه دوم که خانواده بودند رفتم وبه مادرو پدرم گفتم که حمد من رو کتک زده و توی این چند ماه به زور تهدید چاقو واسلحه در مشهد نگه داشته بوده.پدرم هم حامد را از منزلمان بیرون کرد .حامد هرماه به همراه پدرش به کرج می اومد ولی پدرم همش بهش می گفت فعلا یه مدت باید از هم دور باشیم وانقدر به کرج نیاد و مزاحمت ایجاد نکنه یکسال به همین منوال گذشت ومن و حامد با اینکه زن وشوهر بودیم ولی باهم زندگی نمی کردیم بعداز یکسال حامد دوباره اومد وبه پدرم گفت ببخشتش ومن رو به محضربرد وحق مسکن رو به من داد وبه خاطر روز زن یه سرویس طلا برام خریدو بعد از پدرم خواست که اجازه بده 2ساعت باهم بریم بیرون ولی وقتی من رو برد بیرون با چاقویی که همیشه توی ماشینش بود تهدیدم کرد ومن رو به شمال برد خانواده ام با هزار بدبختی بعد از 4 روز من رو پیدا کردند واز حامد خواستند که من رو برگرداندولی حامد دیگه من رو به خانواده ام نشان نداد وبه مشهد بردتوی مشهد با چاقو تهدیدم کرد وخواهر ودوست خواهرش رو به عنوان فامیل من معرفی کرد ودر یک محضر حق مسکن رو از من گرفت میخواست مهریه ام راهم ازمن بگیره ولی محضر دار گفت که حق مسکن رو ازش گرفتید ولی برای بخشیدن مهریه اش باید پدر .دایی.عمو ویا جد پدریش حضور داشته باشندولی وقتی به خانه برگشتیم مجبورم کرد روی کاغذ بنویسم که از 505تا سکه 400تا سکه اش رو می بخشم ولی همش پاره می کرد ومی گفت دوباره بنویس چون دستت می لرزه توی دادگاه می فهمند با ترس نوشتی و باید با ارامش بنویسم چند روز بعد هم سرویس طلایی رو که برام خریده بود فروخت خانواده ام مدام به مشهد می امدند واز حامد به خاطر قایم کردن من شکایت می کردند بلا خره پدرم باچند تا از بزرگترهای فامیل حامد صحبت کرد و باحضور خانواده و چند تا از دوستان پدرم به عنوان شاهد من وحامد رسما زندگی خود را اغاز کردیم یک ماه بعد از اینکه زندگی ام را با حامد اغاز کردم باردار شدم در طول دوران بارداری ام حامد مدام کتکم می زد و به من می گفت به پدرم بگم اگر 18 میلیون به حامد بده طلاقم رو میده ولی همین که خواستم به پدرم زنگ بزنم گوشی رو از من گرفت و کتکم زد و گفت که پشیمون شده وطلاقم نمیده خلاصه در 29/4/89پسرم سبحان به دنیا اومدولی هنوز یک ماهش بود که شوهرم مدام تهدیدم می کرد ومی گفت که به سبحان مهر و محبتی نداره و بهتره بفروشیمش به یک خانواده پولدار و بعدا میتونیم دوباره بچه دار بشیم ولی من قبول نکردم وگفتم که اگر پسرم رو به کسی بفروشه از دست خودش و خانواده اش شکایت میکنم خلاصه روی هم رفته 39 میلیون از پدرم گرفتم دادم به شوهرم تا کاری به پسرم نداشته باشه سبحان هم کاملا شبیه من شده بود وشاید باورتون نشه که حالا حامد و خانواده اش که اول ازدواج مدام میگفتن شبیه هندی ها هستم حالا دیگه میگن شبیه افغانی ها هستی وچون سبحان هم شبیه تو شده ازش بدمون میاد .باگریه و التماس حامد رو راضی کردم واکسن های سبحان رو تا4ماهگی بزنه از 6 ماهگی به بعد دیگه واکسن های سبحان رو اجازه نداد برم بزنم .سرکار هم که نمی رفت صبر می کرد تا پول یارانه ها رو به حسابش بریزند بعد تمام پول یارانه ها چیپس. پفک .شیرینی و شکلات لیوانی وسیگار می خرید وتا صبح می خورد ومی کشید غذا که نمی خورد یک جعبه شیرینی می گذاشت کنارش تاصبح می خورد یک شربت می خریدکه رنگ اب وغلیظ بود و بوی شکلات می داد وهم خودش وهم پدرش می خوردند بعضی اوقات به زور به خورد سبحان می دادند ومیگفتند شربت معده هستش وبرای معده خوبه ولی بعدا فهمیدم شربت اعتیادهست وشوهرم شیشه مصرف میکرده و برای اینکه خرجش کمتر بشه از این شربت استفاده می کرده به خاطر همین خاطر دیگه نذاشتم به سبحان بده. ادامه دارد..................

نقل قول: اگر باهر دعایی که میکردیم
قدمی برمی داشتیم
اکنون به خدا ر
سیده بودیم

پاسخ }

سپاسگزاران

 ادامه زندگینامه یه دختر عاشق فصل سوم دفترخاطرات من.... خدایا الان ساعت20:10دقیقه و 28/4/1389 هستش.ازدرد دارم به خودم می پیچم چون وقت زایمانم رسیده و پسرم داره به دنیا میادباید برم بیمارستان ولی هرچی به حامد میگم درد دارم میگه این درد ها توی بارداری طبیعی هست خدایا چه کار کنم حامد به خاطر اینکه دردم ساکت بشه به زورچند تا قرص استامینوفن کدئین و ژلوفن به خوردم میده منم زیر زبونم نگه داشتم ولی حامد با من دعوا کردکتکم زد وگفت فکر کردی می خوام بکشمت تاباچشم خودم نبینم که قرصها رو قورت دادی ولت نمیکنم خلاصه مجبور شدم بخورم وای خدایا دارم میمیرم ساعت 4صبح 29/4/1389شده ولی حامد هنوز منو بیمارستان نبرده تازه الان که داره می بینه دردم ساکت نمیشه و حالم خیلی بده اومده میگه حاضر شم تا بریم خونه مادرش اینا خونه مادر شوهرم هم منو تا ساعت 6 صبح نگه داشتن . دیگه جونم به لبم رسیده فکر نکنم دیگه زنده به بیمارستان برسم ساعت 7صبح میخوان منو تازه بعداز این همه ساعت که درد کشیدم ببرند بیمارستان.وقتی منو به بیمارستان بردن دکترها گفتند که جون من وپسرم درخطره وباید سریع برم اتاق عمل ولی من توی مشهد تنهام اینجا غریبم وکسی رو ندارم حامد هم که نمی ذاره خانواده ام کنارم باشن توی تمام فامیل های حامد فقط یکی از خاله هاش رو دوست دارم چون بعدا دکترها که فکر می کردن مادرمه به من گفتن که تا اخرین لحظه پشت در اتاق عمل برای من گریه و دعا می کرده توی حالت بی هوشی که بودم فکر می کردم مامانم وداداشم کنارم هستن و به داداشم میگفتم دیگه دوستم نداری اگر دوستم نداشته باشی ابجی دق می کنم ها متوجه نمی شدم که پرستارها پسرم رو کنارم خوابانده بودند و پسرم روخودشون توی بغلم نگه می داشتند تا شیر بخوره بعدا که به هوش اومدم خاله شوهرم به من گفت توی بی هوشی اسم پسری به نام محمد مهدی رو صدا می کردم منم گفتم که برادرم هست که 4 سالشه مامانم همش زنگ میزد بیمارستان تا با من صحبت کنه ولی حامد نمی گذاشت .خاله حامدخیلی خوبه چون انقدر به حامد گفت که مایا گناه داره بذار مامانش اینا بیان پیشش 3 ساله که نگذاشتی خانواده اش رو ببینه تاحامد راضی شد بذاره بامامانم صحبت کنم وقتی مامانم اینا اومدن پیشم چند تا چمدان لباس . لوازم ارایش . 5تاکیسه برنج .10کیلومرغ وکلی خوارو بار و........ برای من اورده بودن به خاطر همین فامیل های حامد مونده بودن چی بگن .مامانم 2 تا سکه تمام بهار ازادی و 1عدد پلاک طلا که و ان یکاد روش نوشته بود برای پسرم سبحان اورده بود ولی وقتی دیدم اگر حامد ببینه می فروشه دادم به مامانم وگفتم برای پسرم بذاره صندوق امانات بانک بابام وقتی دید من خونم خالی هست و حامد اثاث منزل نخریده وفقط 2تا فرش داریم برگشت کرج وبرای من سرویس چوب و تمام اثاثیه ای برای منزل لازمه وسیسمونی کاملی برای پسرم خرید که 25میلیون شده البته بابام به خاطر بد بودن حامد نمی خواست به من جهیزیه بدهد مادر شوهر وپدر شوهرم هم که همش دنبال این بودن که ازبابام پول بگیرند و همش به مامان وبابای من زنگ میزدند و می گفتند که فکر کنید به کمیته امام خمینی کمک می کنید بیایدبرای دخترتون مایا یه خونه وکلیه اثاثیه منزل بخرید مامان منم می گفت وقتی نمی گذارید دخترمون رو ببینیم چه خونه و اثاثی بدیم ولی بااین حال بابام به خاطر من و پسرم که خیلی دوستمون داشت برای من همه چیز خرید.تازه ازبیمارستان اومده بودم مامانم .داداشم و مادر بزرگم اومده بودن خونه ما تا بابام برگرده ولی حامد دعوا راه انداخت من به خاطر اینکه مامانم اینا متوجه نشوند رفتم توی اتاق چون حامد سبحان رو برده بود توی اتاق ونمی گذاشت پیش من وخانواده ام باشه داداشم هم چون 4 سالشه دوست داشت سبحان رو بغل کنه به خاطر همین اومد توی اتاق و وقتی دید حامد داره با من دعوا میکنه بااون سن کمش گریه می کرد وداد می زد که ابجی منو نزن ودعوا نکن به داییم میگم تو رو بزنه ولی حامد به داداش 4 ساله من ناسزا می گفت وفحش خواهر ومادر می داد اصلابراش مهم نبود که بچه هست وعقلش نمی کشه .گفت مامانم اینا باید بروند بیرون خوب منم نمی تونستم تحمل کنم چون مامان من همش 36سالشه کی میتونه تحمل کنه که 2تازن با یه پسربچه ساعت 10شب توی شهر غریب بیرون از خونه باشن منم حامد رو فحش می دادم حامد داشت منو می زد منم چون سزارین کرده بودم تمام تنم داشت می لرزید مامانم هم از همسایه ها کمک می خواست که پلیس رو خبر کنندمادر بزرگم هم وقتی دید من وداداشم دارییم می لرزیم حامد رو زد تااینکه پلیس اومد پلیس وقتی حال من رو دید به حامد گفت ببین دختر مردم روکه تازه زایمان کرده چطوری داره می لرزه .خلاصه پلیس هم کاری نکرد حامد هم گفت اگر می خوای بامامانت اینا بری سبحان رو ازت می گیرم منم به خاطر پسرم موندم خدا رو شکر مامانم اینا یه خونه توی مشهد داشتند رفتند اونجا بعدشم بلیط هواپیما گرفتند وبرگشتند کرج حامد هم بااون حالم منو برد بیرون و از ماشین پیاده ام کرد وجلوی مردم کلی کتکم زد ولی این مشهدی ها هیچ کدومشون کمکم نکردندتازه وقتی یکی ازمردم وقتی به پلیس گفت ما نمی تونیم دخالت کنیم شما که پلیس هستین جلوش رو بگیرین تازنش رو نزنه پلیسه گفت ولشون کنید دعوا خانوادگی هست دخالت نکنید.تا 3هفته بدنم درد می کرد ونمی تونستم تکون بخورم.وقتی بابام اثاث هایی رو که برای من خریده بود با سیسمونی پسرم اورد بایکی از دوستاش که سرهنگ بود اومد .حامد انقدر که بی شعور و پر رو هست بااینکه ساعت 10شب مامانم .مادربزرگم وداداشم رو بیرون کرده بازم به من می گه به بابات بگو پول بده بابام به من 300هزار تومان داد وگفت برو برای سبحان پوشک بخر اونوقت حامد به من میگه حالا که بابات بهت پول داده برو بگو 100هزار تومان دیگه بده ولی به بابات نگو حامد گفته منم به بابام گفتم حامد میگه از بابات 100هزار تومان دیگه بگیر ولی نگو من گفتم بابام هم بجای 100هزار تومان 300هزار تومان دیگه داد حامد هم که سراز پا نمی شناخت تمام پولی رو که بابام داده بود به من به زور ازمن گرفت و قندو نبات وشکر و چلوکباب برای خانواده اش خرید. باقی مانده پول بابام رو هم چیپس . پفک . شکلات لیوانی .شیرینی و شربت اعتیاد برای خودش و باباش خرید وقتی هم گفتم بابام پول رو به من داده نه به تو گفت این پول حق منه تازه بابات بیشتراز اینا باید پول بده. خلاصه چند ماه دیگه گذشت تااینکه وقتی خونه مادر شوهرم بودم صاحب خونشون وقتی دید من توی خونه تنها هستم اومد وبه من گفت که زن داداش دوست بابام هست و بابام گفته برای من بلیط هواپیما بگیرن ومنو پسرم رو بفرستند کرج ولی من می ترسیدم با اینحال وقتی فهمیدم صاحب خونه مادر شوهرم زن داداش دوست بابام هست سریع عکس وفیلمهای خودم و سبحان رو از توی کامپیوترکپی کردم توی cd ویک نامه نوشتم گذاشتم توی پاکت و از انجایی که حامد همیشه در خونه رو روی من قفل می کرد که تنهایی بیرون نروم و من دیگه چنین فرصت خوبی پیدا نمی کردم .بااینکه اگر حامد می فهمیدکه من برای خانواده ام نامه وعکس فرستادم بیشتراذیتم می کرد با ترس و لرز یواشکی دادم به زن داداش دوست بابام تا به خانواده ام برسونه ........ نامه من برای خانواده ام..... سلام به مامان .بابا.داداش گلم محمدمهدی و ابجی قشنگم مها دلم برای همتون تنگ شده من و سبحان حالمون خوبه نگران ما نباشیدراستی مامان سبحان کاملا شبیه من شده حالاخودتون عکس و فیلم هاش رو می بینید.حامد هم درسته همه رو اذیت می کنه ولی اصلا منو اذیت نمی کنه هرچی بخوام برام می گیره. نگران نباشید الانم مثل قبل از ازدواجم که پیش شما بودم و هرچی می خواستم برام سریع فراهم می کردید به قول خاله من رو توی پر قو نگه داشتید و لوس بارم اوردیدحامد هم منو مثل شما توی ناز و نعمت نگه می داره به همه از طرف من سلام برسونید 2تا پسردایی گلم کیارش و حمید رضا روهم از طرف من ببوسید و بهشون بگید ابجی مایا دلش براتون خیلی تنگ شده . دیگه سرتون رو درد نمی اورم همتون رودوست دارم وازراه دور می بوسمتون ...... دوستدار شما مایا......... ادامه دارد..........


نقل قول: اگر باهر دعایی که میکردیم
قدمی برمی داشتیم
اکنون به خدا ر
سیده بودیم

پاسخ }

سپاسگزاران

فروم ایرانی ها...
ما را در سایت فروم ایرانی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دانلودی irforum بازدید : 370 تاريخ : پنجشنبه 3 تير 1395 ساعت: 7:02